امروز سه تا از اساتید عالی که داشتم و واقعا دوستشون دارم تو مورنینگ بودن...
اول کار وقتی سه تاشون باهم اومدن ته دلم گفتم خداروشکر که من تو این شهر و تو این دانشگاه آزاد قبول شدم تا این سه استاد رو داشته باشم...
اساتیدی که هرکدوم ویژگی بی نظیر خودشون دارن و علاوه بر اینکه کلی نکته در رابطه با رشته امون یاد میگیریم ، کلی نکته در رابطه با زندگی هامون بهمون یاد میدن همیشه ، حتی در قالب یک جمله هم که شده هر بار چیزی میگن که آدم مجبور میشه روش فکر کنه حسابی...
چقدر خوب میشد که تک تک اساتید کنار دروس دانشگاهی ، درس زندگی هم میدادن بهمون...
+استاد جراح گفت فلان بیمارستان بودیم ، اسم بخشمون حضرت عباس بود، اتندمون زرتشتی بود و شوخی میکرد و میگفت ؛ با این بیمارستان و با این مریض ها و با این وضع شماها ،این دست حضرت عباسه که اینها رو زنده نگه داشته ...
استاد "ت" بلند شد و گفت ۳ نفر هستن که فراجناحی ان... سید الشهدا و حضرت علی و حضرت عباس ... و خاطره ای تعریف کرد از یک سنی که در جمع شیعه ها بوده برای عزاداری عاشورا... استاد میبینه آخر مراسم که این سنی در هم رفته ، یه گوشه ای کز کرده... میپرسه ازش چی شده ، میگه که من اومدم عزاداری کنم به من گفتن برو و نذاشتن تو جمع بمونم و با من بدرفتاری کردن...
شما ها همه اتون اومدین یه سینه زدین و منتظر غذایین اما خدا شاهده من از دیشب نخوابیدم از غصه و برای حضرت داشتم نماز میخوندم...
و بعد گفت اون اتند در قالب شوخی حرف دلش رو میزده :) ....
+چند سال میشد که عاشورا مراسم ها رو میرفتم دسته ای که توش پر از مسیحی بود ؛ و واقعا از خلوص نیتشون تو عزاداری ها لذت میبردم...
خبری از بعضی تو سر و کله زدن های مسلمون ها و اداهای مضحکی که بعضا میبینم، نبود...
هرکسی چه مسیحی و چه مسلمون خودش بود ، با همون حجاب و قیافه های همیشگی...
هر کسی خودِ واقعیش اونجا حضور داشت و کسی به کسی کار نداشت...
و بعد از اون من فقط میرفتم اون دسته که آخرین سال ها دیگه تعداد شیعه های دسته خیلی زیاد شد ولی همچنان دسته ی محبوبم بود ...
+محرم نزدیکه...
و دکتر "ت" راست میگه...
حسین (ع) فراجناحیه...
و تو قلب همه ی ما جریان داره...
حتی من ...